عضویت / ورود

 

در فوریه سال 2015 برادر سوزان برکات به نام ضیاء برکات با همسرش یسر ابوصالحه و رزان خواهر یسر در منزل مسکونی خود در کارولینای شمالی کشته شدند.  براساس گفته قاتل 46 ساله استفن هیکز که مدت کوتاهی پس از قتل خودش را تسلیم پلیس کرد، انگیزه وی مشاجره ای بر سر پارکینگ بوده. این داستان و انگیزه بدون هیچگونه شبهه ای در رسانه ها و اخبار منعکس شد تا آن که خواهر ضیا در یک کنفرانس خبری حقیقت ماجرا را برای رسانه ها روشن کرد. این که این قتل ها با انگیزه نفرت و اسلام هراسی صورت گرفته است. در این نوشتار که متن سخنرانی وی در کنفرانس تد است، سوزان برکات روایت می کند که چگونه با این ماجرا کنار آمدند و از همه می خواهد در برابر این گونه رفتارهای نفرت آمیز و در برابر هر گونه ظلم و تبعیض بایستند

سال گذشته سه تن از اعضای خانواده من در جنایتی از سرِ نفرت، به طرز وحشتناکی کشته شدند. لازم نیست بگویم که چقدر برایم سخت است که امروز اینجا باشم، اما برادرم ضیاء، همسرش یسر، و خواهر او رزان، چاره دیگری برایم نگذاشته‌اند. امیدوارم بعد از این سخنرانی تصمیمی بگیرید، و برای مبارزه با نفرت با من همراه شوید.

برادر من یک جوان آمریکایی دانشجوی دندان‌پزشکی و آماده رویارویی با جهان بود. به خاطر دارم که در جشن عروسیشان عشق را در چشمان برادرم دیدم، آن شادی‌ای که بینشان بود، و غرق در احساسات شدم. به پشت سالن رفتم و شروع کردم به گریه کردن. و در همان لحظه‌ای که موسیقی متوقف شد، برادرم سمت من آمد. حتی در آن لحظه که همه‌چیز حواس آدم را پرت می‌کند، او حواسش به من بود.  به من گفت «سوزان، هر چه که هستم را مدیون تو هستم. بابت همه چیز ممنونم. دوستت دارم.»

حدود یک ماه بعد، برای یک ملاقات کوتاه به خانه‌مان در کارولینای شمالی برگشتم، و در آخرین غروب، به اتاق ضیاء رفتم، مشتاق بودم بدانم که چه حسی دارد از اینکه تازه ازدواج کرده‌است. با یک لبخند گفت، «خیلی خوشحالم، عاشق او هستم. دختر فوق‌العاده‌ای هست» و واقعا هم بود. در ۲۱ سالگی برای رفتن به دانشکده دندان‌پزشکی UNC و پیوستن به ضیاء، پذیرفته‌شد.

هیچوقت آن لحظه را فراموش نمی‌کنم که کنارش نشسته‌ بودم- چقدر در شادی‌اش احساس رهایی داشت. برادر کوچکم، به یک جوان باتجربه و کارآزموده تبدیل شده‌بود. بهترین دانشجو در کلاس دندان‌پزشکی‌اش بود، و به‌همراهِ یسر و رزان، عضو پروژه‌های خدمات اجتماعی بومی و بین‌المللی بود که این پروژه‌ها مخصوص بی‌خانمان‌ها و پناهندگان بود، از جمله سفری که به‌ قصد ارائه خدمات دندانپزشکی به پناهندگان سوری در ترکیه ترتیب داده‌ بودند.

رزان، در ۱۹ سالگی، از خلاقیتش بعنوان دانشجوی معماری برای خدمت به اطرافیانش استفاده کرد، برای مثال در بین دیگر پروژه‌ها، برای بی خانمان‌های محلی، بسته‌های کمکی تهیه می‌کرد. آن‌ها چنین آدم‌هایی بودند.

آن شب آنجا ایستاده‌بودم، نفس عمیقی کشیدم، به ضیاء نگاه کردم و گفتم، «هیچوقت بیشتر از الان به تو افتخار نکردم.» مرا در آغوش کشید، بغلم کرد و شب‌بخیر گفت، من هم صبح بدون اینکه او را بیدار کنم، رفتم تا به سن فرانسیسکو برگردم. این آخرین باری بود که بغلش می‌کردم.

ده روز بعد، در بیمارستانِ عمومی سن فرانسیسکو سر کار بودم که تعداد زیادی پیامک دریافت کردم که به من تسلیت گفته‌بودند. سردرگم بودم، به پدرم زنگ زدم و گفت، «در محله ضیاء در چپل‌هیل تیراندازی شده است. آنجا را بسته‌اند. فقط همین را می‌دانم.» قطع‌ کردم و سریع در گوگل سرچ کردم، «تیراندازی در چَپِل هیل.» یک خبر ظاهر شد. نقل قول: «سه نفر از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفتند و درجا در صحنه جرم کشته شدند.» انگار چیزهایی به من الهام شد. از روی صندلی پرت شدم و بی‌حال غرق در گریه روی کف بیمارستان افتادم.

با اولین پرواز از سن فرانسیسکو خارج شدم و  به خانه کودکی‌ام رفتم و گریه‌کنان در آغوش والدینم افتادم. بعد بالا به اتاق ضیاء رفتم همانطور که قبلا می‌رفتم، دنبال او می‌گشتم، اما جای خالی‌ او دیگر هرگز پر نخواهد‌ شد.

نتایج بازجویی و کالبدشکافی بالاخره توالی رویدادها را مشخص کرد. ضیاء تازه از اتوبوس کلاسش پیاده شده‌ بود، رزان برای شام آمده‌ بود، و از قبل با یسر در خانه بود. وقتی شروع به خوردن شام کردند، صدای در به گوششان رسید. زمانی که ضیاء در را باز کرده، همسایه آنها چند گلوله به ضیاء شلیک کرده است. طبق تماس‌هایی که با پلیس گرفته شده بود، صدای جیغ دخترها شنیده شده بود. آن مرد به سمت آشپزخانه رفته بود و یک گلوله به ران‌های یسر شلیک کرده، و او را زمین‌گیر کرده بود. بعد از پشت به او نزدیک شده، لوله تفنگ را روی سرش گذاشته، و گلوله‌ای در سر او خالی کرده بود. بعد درحالی که رزان از ترس جانش فریاد می‌کشیده بود، به او نزدیک شده، و به شکل اعدام‌گونه‌ای، یک گلوله به پشت سرش شلیک کرده، و او را کشته بود. در راه خروج، برای بار آخر به ضیاء شلیک کرده بود، یک گلوله داخل دهان که در مجموع ۸ گلوله شده بود: دوتا در سر، دوتا در سینه و بقیه در دست‌ها و پاها.

ضیاء، یسر و رزان در جایی که قرار بود مامن آنها باشد سلاخی شدند، یعنی خانه‌شان. ماه‌ها، این مرد آنها را اذیت می‌کرده است. درب خانه‌شان را می‌زده، چندین بار در حال در دست داشتن اسلحه‌اش بوده. صفحه فیس بوک او پر از پست‌های ضد دین بوده. یسر به خصوص چندین‌بار از طرف او تهدید شده بود. وقتی در حال ورود به خانه بوده، او به یسر و مادرش گفته که از ظاهر آنها خوشش نمی‌آید. در جواب، مادر یسر به یسر گفته بود که با همسایه‌اش مهربان باشد، که اگر خواست آنها را بشناسد، خود واقعیشان را ببیند. فکر کنم آنقدر نسبت به نفرت بی‌تفاوت شده‌ایم که نمی‌توانستیم تصور هم بکنیم که به چنین خشونت مرگباری ختم شود.

مردی که برادر من را به قتل رساند مدت کوتاهی بعد از قتل خودش را تسلیم پلیس کرد، و گفت که سه جوان را به شکلی اعدام‌گونه، سر بحث برای جای پارک کشته‌ است. پلیس صبح همان روز خیلی زود اطلاعیه‌ای منتشر کرد، و ادعاهای آن مرد را بدون هیچ بررسی یا تحقیقات بیشتری بازتاب داد. معلوم شد که اصلا بحثی بر سر جای پارک نبوده است. مشاجره‌ای در کار نبوده است. خشونتی نبوده است. اما دیگر کار از کار گذشته بود. در یک چرخه رسانه‌ای ۲۴ ساعته، عنوان «بحث بر سر جای پارک» بیشترین بازدید را داشت.

من امروز تنها با یادآوری صحبت های برادرم می توانم ازین اندوه فلج کننده رها شوم و حرفم را بزنم. نمی‌توانم اجازه دهم مرگ خانواده‌ام تا جایی کم‌اهمیت شود که در اخبار به ندرت از آن حرفی زده شود. آن‌ها توسط همسایه‌شان و به‌خاطر اعتقاداتشان به قتل رسیدند، به خاطر یک تکه پارچه‌ای که انتخاب کرده بودند روی سرشان بگذارند، به این دلیل که آشکارا مسلمان بودند.

بخشی از خشمی که در آن زمان حس کردم به این دلیل بود که اگر نقش‌ها عوض می‌شد، و یک عرب، مسلمان یا یک شخص شبیه به مسلمان سه دانشجوی آمریکایی سفیدپوست را به شکلی اعدام‌گونه در خانه‌شان کشته بود، ما چه اسمی روی آن می‌گذاشتیم؟ یک حمله تروریستی. وقتی مردان سفیدپوست در آمریکا مرتکب خشونت می‌شوند، افراد مستقلی هستند که مشکل روانی دارند یا به خاطر بحث سر جای پارک تحریک شده‌اند. می‌دانستم که باید صدای خانواده‌ام را به گوش همه برسانم، و تنها کاری که بلد بودم را انجام دادم: در فیس‌بوک به هر کسی که در رسانه می‌شناختم پیام دادم.

چند ساعت بعد، در میان خانه‌ای شلو از خانواده و دوستان، همسایه‌مان نیل آمد و کنار والدینم نشست و پرسید، «چه کاری از دست من برمی‌آید؟» نیل بیش از دو دهه سابقه در روزنامه‌نگاری داشت، اما این موضوع را شفاف کرد که به عنوان یک روزنامه‌نگار آنجا نبود، بلکه به عنوان همسایه‌ای که قصد کمک دارد. از او پرسیدم که با توجه به درخواست‌های زیاد برای مصاحبه با رسانه‌های محلی، باید چکار کنم؟ اون به من برگزاری یک کنفرانس در یک مرکز اجتماعات محلی را پیشنهاد کرد. حتی نمی‌دانم که چطور از او تشکر کنم. او گفت، «فقط زمانش را به من بگو تا تمام کانال‌های خبری را حاضر کنم،»

او در آن زمانِ سخت برای ما کاری را کرد که خودمان قادر به انجامش نبودیم. من نطق کنفرانسم را ایراد کردم، درحالی که لباس اتاق عمل هنوز از دیشب تنم بود. کمتر از ۲۴ ساعت بعد از قتل، اندرسون کوپر در خبرگزاری سی‌ان‌ان با من مصاحبه کرد. روز بعد، روزنامه‌های بزرگ - مثل نیویورک‌تایمز و شیکاگو تریبون - روایت‌هایی در مورد ضیاء، یسر و رزان منتشر کردند، و به ما اجازه دادند که روایت را اصلاح و توجهات را به جریان نفرت از مسلمانان معطوف کنیم.

این روزها، ظاهرا جامعه، اسلام هراسی را به عنوان گونه‌ای از تعصب پذیرفته است. ما فقط باید شکیبا باشیم و لبخند بزنیم. نگاه‌های زننده، ترس ملموسی که در هواپیما تجربه می‌کنیم، یا بازرسی‌های رندوم فرودگاه‌ها که ۹۹ درصد اوقات برای مسلمانان اتفاق می افتد.

و این همه ماجرا نیست. ما سیاست‌مدارانی داریم که از قِبَل ما منافع مادی و سیاسی به دست می‌آورند. همینجا در آمریکا، نامزد‌های ریاست‌جمهوری‌ مانند دونالد ترامپ می‌گویند مسلمانان آمریکا را به رسمیت می‌شناسند، اما ورود پناهجویان و مهاجران مسلمان را به کشور ممنوع می‌کنند. بی‌دلیل نیست که با گذشت هر دوره انتخابات جرائمِ نفرت-محور افزایش می‌یابد.

همین چند ماه قبل؛ خالِد جَبارا، یک مسیحیِ آمریکایی-لبنانی، در اوکلاهاما توسط همسایه‌ش به قتل رسید، قاتل او را «عرب کثیف» خطاب کرده بود. این مرد قبلا به خاطر تلاش برای زیر گرفتن مادر خالد با ماشین خود ۸ ماه به زندان افتاده‌بود. احتمالا شما داستان خالد را نشنیده‌اید، چون اصلا بازتابی در اخبار کشور نداشت. حداقل کاری که می‌توانیم انجام دهیم این است که اسم درستی روی آن بگذاریم: جنایتی در اثر نفرت. حداقل‌کاری که می‌توان کرد صحبت در این باره است، چون خشونت و نفرت خود‌به‌خود اتفاق نمی‌افتد.

مدت کوتاهی بعد از برگشتم به کار، در بیمارستان شیفت بودم، همان موقع یکی از مریض‌ها به همکار من نگاه کرد، به دور صورتش اشاره کرد و گفت، «سَن بِرناردینو،» که به حمله تروریستی اخیر اشاره داشت. با اینکه سه نفر از اعضای خانواده من قربانی اسلام هراسی شدند، و همیشه در چارچوب برنامه‌ام برای مقابله با این پرخاشگری‌ها با لحنی صریح دفاع کرده ام، اما هنوز هم با سکوت مواجه می شوم. دلسرد شدم. تحقیر شدم.

چند روز بعد کنار همان بیمار بودم، به من نگاه کرد و گفت، «مردم تو در حال کشتن مردم در لوس‌آنجلس هستند.» با حالت انتظار به اطراف نگاه کردم. باز هم: سکوت. فهمیدم که باز هم، باید حرف خودم را بزنم. روی تختش نشستم و آرام از او پرسیدم، «غیر از این بوده که تا الان با شما با احترام و مهربانی رفتار کرده‌ام؟ غیر از مراقبت دلسوزانه از شما، کاری کرده‌ام؟» سرش را پایین انداخت و فهمید که حرفش اشتباه بوده است، و در مقابل تمام گروه، عذرخواهی کرد و گفت، «باید آگاهی‌ام را بیشتر کنم. من آمریکایی-مکزیکی هستم. همیشه اینگونه با من رفتار می‌شود.»

همه ما روزانه با این پرخاشگری‌ها مواجه می‌شویم. احتمالا شما هم تجربه کرده‌اید، چه به خاطر نژادتان، جنسیت‌تان، یا اعتقادات مذهبی‌تان. همه ما در شرایطی بوده‌ایم که شاهد کار اشتباهی بوده اما حرفی نزده‌ایم. شاید ما در لحظه قادر به پاسخگویی نبوده‌ایم. شاید ما حتی از تعصبات پنهان خود مطلع نبوده‌ایم. همه ما قبول داریم که تعصب غیرقابل پذیرش است. اما زمانی که شاهدش هستیم، سکوت می‌کنیم، چون باعث ناراحتی ما می‌شود.

اما اینکه در مورد آن ناراحتی کاری بکنیم به این معناست که داریم خودمان را وارد حاشیه امن می‌کنیم. شاید قریب به سه میلیون مسلمان در آمریکا باشد. این هنوز هم یک درصد از جمعیت کل است. مارتین لوتر کینگ زمانی گفت، «در آخر، ما سخن دشمنانمان را به یاد نخواهیم آورد، اما سکوت دوستانمان را چرا.»

خب پس چه چیزی باعث می‌شود که همدلی همسایه ما نیل، اینقدر پررنگ باشد؟ چند چیز. او به عنوان همسایه‌ای دلسوز حضور داشت، اما زمانی که ما از او درخواست کردیم، همچنین از تخصص حرفه‌ای خود و منابعی که داشت کمک گرفت. دیگران هم همینکار را کرده‌اند. لارِشا هاکینز از جایگاهش به عنوان اولین پروفسور دائمِ آمریکایی-آفریقایی در دانشگاه ویتون استفاده کرد و در همبستگی با زنان مسلمانی که همه روزه با تبعیض روبرو هستند، از پوشش حجاب استفاده کرد. و در نتیجه، کارش را از دست داد. در مدت یک ماه، به دانشکده دانشگاه ویرجینیا پیوست، که حال در آنجا روی مباحثی مثل پلورالیسم، نژاد، مذهب و فرهنگ کار می‌کند. بنیان‌گذارِ رِدیت، الکسیس اوهانیان، ثابت کرد که نیاز نیست یک همبستگی فعال، خیلی جدی باشد. او  شکلک یک دختر مسلمان محجبه را معرفی کرد. این یک حرکت خیلی ساده است، اما تاثیر به سزایی در ضمیر ناخودآگاه ما دارد تا بتوانیم نشان دهیم که مسلمانان هم مثل بقیه اعضای این جامعه و بخشی از «ما» هستند نه عضوی از «دیگران». سردبیر مجله ی دُوِ زنان عکس اولین زن محجبه را برای همیشه روی جلد مجله تناسب‌اندام آمریکا قرار داد. اینها مثال‌هایی متفاوت از مردمی هستند که از جایگاه و منابعشان در آموزش، تکنولوژی و رسانه استفاده کردند تا فعالانه همبستگی‌شان را ابراز کنند.

همسایه‌های زیادی در این روایت بودند. و شما؛ در جامعه‌تان مسلمان‌هایی دارید که همسایه، همکار یا همبازی فرزند شما در مدرسه هستند. با آن‌ها ارتباط برقرار کنید. اجازه دهید بدانند که با آن‌ها همدل هستید. شاید کوچک به نظر برسد، اما مطمئن باشید که تفاوتی ایجاد می‌کند.

هیچ‌چیز دیگر ضیاء، یسر و رزان را برنمی‌گرداند. اما زمانی که صدای جمعی ما بلند شود، آن زمانست که جلوی نفرت را می‌گیریم.

 

  • پربیننده‌ترین‌ها
  • برگزیده‌ها
  • آخرین‌ها